من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

این حال من بی توست!


برای لیلایی که فرشتگان پروازش را شبانه به تماشا نشستند!



باز امشب چشم به آسمان دوخته ام ٬

باز امشب گوش به صدای بال کبوتران می سپارم تا شاید ٬ صدای بال تو را هم بشنوم

باز امشب تمام حرف ها و درددلهایم را در قفس سینه ام محبوس کرده ام...

 

خیلی وقت است که دیگر به خوابم نمی آیی ٬

خیلی وقت است که شبانگاهان گلهای بالش من رنگ اشک به خود می گیرند ٬

 

رفتی ...

خیلی زود ...

بدون هیچ خبری ...

تنها یادگار من از تو ٬ نقش غروبی است که تو را با خود برد...

 

باغ زندگی ام خزان شد ٬

اشک چشمانم خشک شد ٬

سکوتم رنگ بغض گرفت ٬

تو رفتی ٬

خیلی زود ...
من پروازت را با حسرت به تماشا نشستم٬
من هم آغوشی فرشتگان با تو را به قاب گرفتم ٬
من مسیر معراجت را تا نزدیکی ستارگان ٬ دنبال کردم ...

تو رفتی و من به همزبانی آینه ها عادت کردم ٬
تو رفتی و گوش من دیگر آواز زندگی را نشنید ٬
تو رفتی و دستانم سرد شد...

لیلای من!

آخرین خیال نگاهت را در قلبم به یادگار دارم ٬
خوشحالم که لبخند می زنی ٬

لیلای من!
بیا و ببین که امشب برایت معجر سیاه بر سر کرده ام ٬
بیا و ببین که قلب من برای دیدنت پرپر می زند ٬
 بیا و ببین که غم ندیدن تو چه بر سر شبهایم آورده است  ٬

بیا و ببین که دیگر هیچ ستاره ای به من لبخند نمی زند ٬

بیا و ببین که احساسم را نامهربانان به غارت بردند ٬

بیا که خیلی وقت است دلتنگ چشمانت هستم ٬





باز امشب من ام و خیال تو!
می خواهم فردا آن خاکی که تو را در آغوش گرفته است ٬ اشکباران کنم...
می خواهم فردا بیایم و به خاک التماس کنم که رهایت کند...
می خواهم فردا به سوگ دومین سالگرد عروجت بنشینم. 

لیلای من!

چه بر سر حجله عروسیت آوردی؟

چرا حجله عزا برپا کردی؟

چرا مرگ را برای دست افشانی فرستادی؟

...

برای روز پدر چرا تو هدیه بابا شدی؟

می دانم که دلت برای بوسیدن روی بابا پر می زد ٬

می دانم که این اواخر خیلی دلتنگ شده بودی ٬

می دانم که الان دست بابا در دست توست ٬

می دانم که امشب دومین سالگرد همنشینی با فرشتگان را جشن گرفته اید ٬

می دانم...

 

 

دیگر بازی بس است!

من نتوانستم پیدایت کنم!

اصلا من باختم!

باز هم تو بردی!

بیا بیرون...

بگذار اینبار من قایم شوم...

اصلا این بازی خوب نیست!

بیا یه بازی دیگه کنیم!!!

 

باز هم گوش می سپارم

شاید صدای بالهایت را بشنوم...


 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
حسین 18 شهریور 1384 ساعت 12:30 ق.ظ http://khastetarin.blogsky.com

سلام دوست من لذت بردم .و استفاده کردم ممنون به ما هم سربزن ...
باتبادل لینک موافقی...

تیگلاط 18 شهریور 1384 ساعت 01:51 ق.ظ http://tiglath.persianblog.com

امشب چقدر صداهامون شبیه همه...

نگار 20 شهریور 1384 ساعت 04:53 ب.ظ http://www.bineshuneto.persianblog.com

سلام دستانت را بالا ببر تا جایی که نرمی آسمان را حس کنی نه چشمت را ببند حتما دستان لیلایی او را خواهی یافت من تجربه کردم حس شیرینی است امیوارم روحش شاد باشه.ممنونم عزیزم که به من لطف کردی و بهم سر زدی تمام مطالبت رو خوندم خوشحالم که همدردیم توی سکوتها توی دلتنگی ها گم شدن ها پریدن ها ووووو............. باز هم پیشم بیا خوشحال میشم تا بعد.

تیگلاط 21 شهریور 1384 ساعت 02:23 ق.ظ http://tiglath.persianblog.com

بنویس...

نازنین 21 شهریور 1384 ساعت 10:20 ق.ظ http://www.Nazanin.Blogfa.com

سلام دوست عزیز.
از لطفی که به من دارید خیلی ممنونم..
وبلاگ زیبای شما که خیلی با احساس تره...!!
امیدارم همیشه شاد و موفق باشید.
آرزومند آرزوهاتون نازنین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد