من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

باران



به برگها گفتی که رد پاهایت را بپوشانند

باد را فرستادی تا بوی پیراهنت را از اینجا ببرد،

....

کاش! بارانی می آمد و رنگ خیالت را از این دل می شست...