من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

برای من ای مهربان چراغ بیاور!



نگاهی به لیست مسنجرم میندازم
                  اینجا هم٬ همه چراغها خاموشند!


شعر


تو اندوه مرا در خود گنجاندی٬ ای شعر!
غم ودرد را به دل فهمانی٬ ای شعر!

چو لب من عاجز چشمان او گشت
تو هم در وصف جانان واماندی٬ ای شعر!


                                                         عادله (بهار)

زندگی


من امشب باز دلم تنگ است
شعرهایم سرد و بی رنگ است

ای زندگی! فغان از تو
که هر سازی نواختی بدآهنگ است

                                                       عادله (بهار)


دمی مهمان ما گشتند و رفتند
جامه هجرت بپوشیدند و رفتند
شبی با آواز سبز یک عشق
رخ سرد ما ببوسیدند و رفتند
 
                                        عادله ( بهار )

سکوت را بشکن!

 

امشب دیگر سکوت را بشکن٬ نازنینم!

ببین این منم٬

این منم که به کلبه عشقمان بازگشته ام!

جای تو خالی است...

 

ببین کلبه را امشب چراغانی کرده ام٬

از این دیوار به آن دیوار ریسه کشیده ام٬

برگرد بهار من!

 

بگو چه میخواهی٬

چشم آبی می خواهی٬ باشد سراپا دریا می شوم!

گیسوی مشکی می خواهی٬ آسمان شب می شوم!

...

راستی آسمان را ببین

لباس مهمانی برتن کرده است

او را هم امشب دعوت کرده ام

تا در آغوش هم به ستارگان پیراهنش خیره شویم...

 

بهار را ببین!

ببین دستان سنگدل خزان چه برسرش آورده است

ببین غم دوری تو٬ چگونه بغضش را تکه تکه کرده است

ببین چگونه احساسش هزار پاره شده است

ببین لبانش٬ رنگ لبخند را از یاد برده اند

ببین...

 

برگرد نازنینم!

برگرد تا کلبه عشقمان را ستاره باران کنیم٬

برگرد تا دور تا دور باغچه را بنفشه بکاریم٬

برگرد تا امشب از بوی اطلسی ها سرمست شویم٬

برگرد که بهار آغوش سبز تو را می طلبد٬

برگرد٬ برگرد٬ برگرد...

 

اگر بیایی٬ تمام شهر را گلباران میکنم

اگر بیایی٬ تا صبح غزل عشق برایت می خوانم٬

اگر بیایی...

 

راستی از کدام سو می آیی؟

از آسمان٬ از پشت ماه یا از ورای امواج دریا؟

همسایه پری دریایی شده بودی٬

که مرا از یاد بردی

یا ماه تو را افسون کرده بود؟!

 

برگرد که امشب٬

بهار چشمانش را سرمه کشیده است٬

برگرد که امشب

سرخی آتش را بر لبانم نشانده ام٬

برگرد که امشب

گیسوان مواج دریا را به امانت گرفته ام!

 

امشب آنقدر می نویسم تا تو بیایی...

 

کاش! موقع رفتن ازت قول میگرفتم که بر میگردی

کاش! به عطر اطلسی ها قسمت می دادم٬

کاش! با ناز چشمانم افسونت میکردم...

 

راستی امشب٬ بلبلان را هم خبر کرده ام

تا من و تو زیر باران آوازشان٬ تاصبح برقصیم!

 

باران...

میدانم که عاشق بارانی٬ اصلا ای کاش! من باران بودم تا شاید دوستم میداشتی...

هروقت باران اشکهایش را پشت شیشه اتاق می ریخت

من به یادت اشکهایم را روی گلهای قالی می ریختم...

 

برگرد امشب نازنینم!

شب تابها را گفته ام که کلبه مان را نورباران کنند!

به گلهای سرخ گفته ام که کلبه را عطر افشان کنند!

میدانم که گل سرخ را دوست داری٬

ای کاش! گل سرخ بودم تا شاید دوستم میداشتی!

 

باورت نمیشود!

تا نبینی باورت نمیشود

حتی در خیالت هم نمی گنجد که امشب چه مهمانی برپا کرده ام!

ولی٬ تا تو...

ولی تا تو نیایی ٬ جشن من رنگ عشق نمیگیرد...

 

برگرد امشب نازنینم!

سحر نزدیک است٬ نگذار که طلوع خورشید٬ بزم شبانه مان را بر هم بزند!

آخر فردا دیگر بهاری نیست که برایت لبخند بزند٬

دیگر فردا٬ بهاری نیست که نگاهت را بوسه باران کند٬

دیگر فردا٬ بهاری نیست که سرش را مهمان شانه هایت کند٬

دیگر فردا٬ بهاری نیست که احساسش را نقاشی کنی!

 

برگرد امشب نازنینم! سحر نزدیک است٬

دیگر فردا بهاری نیست٬ بهاری نیست٬

بهاری...

نیست٬ نیست٬ نیست!
                                                                عادله (بهار)