تغییر کرده ام
آنقدر زیاد که خودم هم آن را احساس می کنم....
پ.ن 1 : فرصتی نیست ، با وجود اینکه یک سال است برای بودن در جایی که بشه بهش گفت " خونه من! " لحظه شماری می کردم ، می خوام این آخرین روزها زیر هجوم گرما منبسط شوند .
پ.ن 2 : فاصله ها بدجوری سر به سرم میذارند ،حوصله شان را ندارم!
پ.ن 3 : باز هم چیزی را می خواهم که امکانش میسر نیست ....، می خواهم تنها باشم.
پ.ن 4: قرار است این روزها خاطره شوند؟!
پ.ن 5: این لباس سپید عروس عجیب به من می آید، لباس سپید مرگ را ، نمی دانم!!!
پ.ن ۶: امسال هم ارشد قبول نشدم.
دعاهایم
زیر حجم سنگین این جو زمینی محبوس شده اند
و راهی برای بالا رفتن نمی یابند
...
..
.
خدایا !
صدایم را می شنوی؟