به دل گفتم کدامین شیوه دشوارست در عالم
نفس در خون تپید و گفت پاس آشنایی ها!
حس غریبی تمام وجودمو تحت سلطه قرار داده...
شاید دلشوره همراه با بغض!
هرچه بود تمام شد
چهار سال درس و دوستی !
چهار سال!!!
باورم نمیشه٬ انگار همین دیروز بود٬
و باز من ماندم و دفتر خاطراتی که به لحظه لحظه این دوران شهادت میده٬
چقدر عوض شده ام...
چقدر بزرگ شده ام ...
دیروز همه بودند٬
حتی کسانیکه فقط سرجلسه امتحان حاضر می شدند٬
دیروز یکی از بزرگترین یادگاری های بود که زندگی به من هدیه داد٬ همه چیز خوب پیش رفت٬ و رضایت همه٬ عسل خاطره ای از این جشن را بر دلمان نشاند ...
و فردا آخرین روز دانشجویی من است!
بی شک فردا همه تن چشم می شود٬ تا قطعه قطعه خاطرات این چهارسال را از لابلای آجرهای دانشکده به تصویر بکشد...
من فردا
فارغ التحصیل می شوم!
پ.ن۱:شاعر شعر ابتدای پستو نمی دونم!
پ.ن۲:پدر مهربان و مادر دلسوزم٬ افتخار می کنم که فرزند شمایم!
پ.ن۳: این اولین پست است که من حرف از وقایع روزمره زدم٬ بشدت نیاز به نوشتن داشتم!
پ.ن: شاخه گلی که شومن جشن به من داد٬ یکی از بهترین هدیه هایی بود که گرفتم!
salam mm webloget ghashange hamoon behtarr ke darsat tamoom shod man arezoom e ke darsam tamoom she be manam sar bezan bye
باید بگم مبارکه؟
اینها را همه مان گذرانده ایم ... سخت نیست !
و این اول راه است... تبریک می گویم... بارانی باشی.
منم احساس تو رو داشتم
کاش می شد دست مامان و بابا رو می بوسیدم
ولی حیف خجالت کشیدم !
راستی اون شاخه گل که دارینی به من دا هم بهترین هدیه بود ! :(( ک(
عزیزم غصه نخور دنیا همینجور نمیمونه یه روز آخرش ...
پایه ای بلینکیم؟