من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

ستاره



می دانم که یک روز

می روم آن بالاها

توی آسمان

نقطه میشوم نورانی

برایت چشمک می زنم

شاید که دلت را ببرم....



قایم باشک


جایی نرفته ام

باز هم کنارت هستم


قایم شده ام

می خواهم دنبالم بگردی...

راه



خودم را به آن راه زده ام

...

..

.

همان راهی که قاصدک ها گفته اند

سحرگاهان از آن عبور خواهی کرد.




سایه تاریک و سنگین نگاهی که پنهانی دنبالم می کند

آزارم می دهد

می ترسم ...

نگاه تو باشد!





نسیم، لای برگهای درخت آلبالو می پیچد

قاصدک زیر گوش لاله عباسی ها پچ پچ می کند

بوی عطر پیراهنت باغچه را دیوانه کرده

...

..

.

من برای استقبالت دم در ایستاده ام

نمی خواهی که بازگردی؟


چشمهایش

  

 

ناگفته هایت را پشت چشمهایت پنهان کرده ای 

بی خبر از اینکه 

چشمها آنها را فریاد می کنند... 


سکوتت رنگ ترانه دارد

تار که می نوازی

ناگفته هایت می رقصند


سکوتم لبریز است

و قلم ناتوان

از نوشتنش سرشکسته ...