من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

باز پاییز



این روزها عجیب شبیه روزهای رفتن توست...


دلتنگی های ساده


گاهی اوقات دلت تنگ می شود، برای چیزهایی که خیلی پیش و پا افتاده بنظر می رسند...

دلت میخواهد،


که زیر باران قدم بزنی،

که بنشینی پشت میز و صبحانه بخوری و آرام آرام لقمه هایت را بجوی،

که با یه دوست قدیمی ساعتها حرف بزنی و یاد خاطرات قدیم بکنی و بخندی،

که دفتر خاطراتت را برداری و بنویسی و بنویسی،

که روی کاناپه دراز بکشی و در تنهایی فیلم ببینی و چیپس بخوری،

که بوی غذای مورد علاقه ات تو را مست کند،

که بدون اینکه راجع به قیمتش فکر کنی عطر دلخواهت را بخری و هر روز از استشمامش لذت ببری،

که بری کتابفروشی و از دیدن کتاب جدید نویسنده ی مورد علاقه ات هیجان زده شوی،

که بنشینی یک روز از صبح تا شب کتاب بخوانی و چای بخوری،

که صبح خانه ات را تمیز کنی و تا شب از تمیزی اش لذت ببری،

که بروی استخر و روی آب رها شوی و به سقف استخر و زل بزنی و آرام آرام نفس بکشی،

که کنار دریا به امواج گوش بدهی

...

گاهی دلت چقدر ساده تنگ می شود!


شعر


چشم هایم شعر دارند

آغوش تو که اینجا نیست

به ناچار

بر پهنای سفید کاغذ می بارند...


برای دخترم که با حضورش بر دنیای خاکستری ام نقش رنگین کمان زد



آغوش من دیگر خالی نیست

تو

با لبخندهایت

با چشمهایت

با دستهایت 


نه تنها آغوشم ...

که دنیایم را پر کردی 


تو سهم زیبای من از تمام خوشبختی های زندگی هستی، دخترم!



پ.ن: نوشته هایم مخاطب دیگری پیدا کرده اند، کور سوی امیدی اگر هست به عشق دریاست!

سکوت



لب های ترک برداشته اند،

نه از تشنگی

که خیلی وقت است حرفهایم روی لبم خشکیده اند




ما به هم ...


دلم را به گردی زمین خوش کرده ام

و این امید که
هر چقدر هم که از یکدیگر دور شویم،
در انتهای دیگر زمین بهم خواهیم رسید...



بنویس


من برای آسمان نوشتم

اما تو برای زمین بنویس

آسمان ستاره ها را دارد

اما زمین این روزها خیلی تنهاست